رادمهر جوجورادمهر جوجو، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

R.boreiri

رادمهری و شیر آقا گاوه

رادمهر مامان بگم از شیر خوردنت . خیلی تلاش کردم شیر بخوری ولی زیر بار نمی رفتی .البته من که روزها نبودم بتونم شیر رو جزء برنامه غذائیت بگذارم تایکسالگی که از فرنی و شیر برنج می خوردی خیالم راحت بود که بالاخره شیر رو می خوری اما از وقتی که اونارو هم نخوردی نگرانیم بیشتر شد . یک روز تو مجله تندرستی خوندم که کمبود کلسیم باعث پوکی استخوان و پرانتزی شدن پای کودکان می شه .و اینکه نخوردن مواد غذائی خاص توسط کودکان به عادت بد غذائی اونها برمی گرده . اگر شیر رو با چیز دیگری مثل موز یا خرما یا عسل و ... مخلوط کنیم بچه ها راحتر می خورند . تصمیم گرفتم از مامان جون کمک بگیرم چون بیشتر روز و پیش ایشونی که در طول روز شیر و بده بخوری .دو سه روز صبحها...
27 تير 1391

رادمهری و زندگی

پسرم ، رادمهرم : به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده ... به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏بره و از میانشون می‏گذره از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه قائله رنج آور را تمام کنی.  به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان اینه که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشه نه شعور لازم برای خاموش ماندن. به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی مهم نیست که چه اندازه می بخشیم بلکه مهم اینه که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود...
27 تير 1391

نی نی دایی علی به دنیا اومد

یک خبر خوب نی نی دایی علی دیروز ١٩/٠٤/٩١ دربیمارستان البرز کرج به دنیا اومد . یک نی نی پسر نازنازی به اسم رهام مثل رادمهر خودم . ریحانه خیلی خوشحاله که حالا یک داداش کوچولو داره .مثل مامانا رفتار میکنه انگار خدا این نی نی رو به اون داده . از نی نی هایی که قبلاً برات شمرده بودم یکی نی نی خاله شیرین (دوست مامان بدنیا اومده ) یک نی نی دایی علی به دنیا اومده نی نی عمه پروین هم تا چندروز دیگه به دنیا میاد.نی نی خاله الناز(دوست مامان) تا شهریور بندنیا میاد .می بینی مامانی چقدر قشنگه .     ...
26 تير 1391

رادمهری و رعدو برق

جوجوی من سلام .برات بگم از رعدوبرق دیشب که خیلی ترسیده بودی .نیمه های شب بود آسمون شروع کرد به رعدو برق زدن . شما یکدفعه از خواب بیدارشدی شروع کردی به گریه کردن .مامان سریع خودم و بهت رسوندم من و بغل کردی و دستات و گذاشتی رو چشمات که برق زدن آسمون و نبینی . قصه ابرها رو برات تعریف کردم که چطوری ابرا به هم می خورند و گریه شون می گیره و بارون میاد . تو فقط گوش میدادی و با یک دستت گردن من و سفت گرفته بودی و با دست دیگت چشمات و بسته بودی . تا خوابت برد . الهی مامانی قربون معصومیتتون بشم . ولی امروز هوای خیلی خوبی داریم .بهاری بهاری . ...
26 تير 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به R.boreiri می باشد